جملات زیبا و آموزنده از حسین پناهی

0 24,079

مجله اینترنتی دلخوشی: سخنان آموزنده مرحوم حسین پناهی به گونه ای هستند که برخی از آن ها را با یکبار خواندن می فهمید، برخی دیگر را با دوبار خواندن و یا در طول زندگی خود می فهمید و برخی از سخنان ایشان را فقط خودشان می فهمند که چه گفته اند و با خواندن آن ها متوجه منظور آن بزرگوار نمی شوید. در ادامه مجموعه ای از سخنان حسین پناهی را برای شما گردآوری کرده ایم.

سخنان حسین پناهی، حسین پناهی

دلنوشته های خاص حسین پناهی:


کفش، ابتکار پرسه های من بود
و چتر، ابداع بی سامانی هایم
هندسه، شطرنج سکوت من بود
و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم…


در

سلام،

خداحافظ

چیز تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بلکه

باز شود این در

گم شده بر دیوار…


دیوار ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر را به بیابان ها گذاشت…


به بهشت نمی رم، اگر مادرم آنجا نباشد…


و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم…


می دونی “بهشت” کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب!
بین بازوهای کسی که دوستش داری…


مگسی را کشتم…

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم…


من سرشار از خدا بودم
و چه زیبا و اعجاب‌انگیز است
آن لحظه که چشم در چشم خدا
خالی می‌شوی از می‌دانم‌های حقیرِ خویش…


این روز ها به جای “شرافت” از انسان ها

فقط “شر” و “آفت” می بینی!


میزی برای کار، کاری برای تخت، تختی برای خواب، خوابی برای جان، جانی برای مرگ، مرگی برای یاد، یادی برای سنگ…


ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است!


پابرهنه با قافله به نامعلوم می روم

با پاهای کودکی ام!

عطر برکه ها

مسحور سایه ی کوه

که می برد با خود رنگ و نور را

آه سوزناک سگ

پولک پای مرغ

کفش نو

کیف نو

و جهان هراسناک و کهنه!

سالهای سال است که به دنبال تو

می دوم پروانه زرد!

و تو از شاخه  روز

به شاخه شب

می پری

و

همچنان…


نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی…


رخش گاری کشی می کند!

رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد!

سهراب، ته جوب به خود می پیچد!

گرد آفرید، از خانه زده بیرون!

مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند!

ابوالقاسم برای شبکه ی سه سریال جنگی می سازد!

وای…

موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند…!


خوشا به حالتان که می توانید

بخندید

گریه کنید

همین است

برای زندگی

بیهوده به دنبال معنای دیگری نگردید…


بازیگری را از وقتی شروع کردم که موفق شدم در چشم مخاطبم اولین دروغ زندگی ام را بگویم…


انسانم
ساکت، چون درخت سیب
گسترده، چون مزرعه ی یونجه
و بارور، چون خوشه ی بلوط
به جز خداوند،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود…؟


چه اوقات سختی که بر من گذشت
گواه دل ریش من ماه بود
دمی شک نکردیم به شاه راهها
دریغا، دریغا که بیراهه ها راه بود…


بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارند

شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچکس حقیقت من را نشناخت!

جز معلم عزیز ریاضی ام!

که همیشه می گفت:

گوساله، بتمرگ…!


یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم

سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته ایم

و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می کنی…


اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند!
دیگر گوسفند نمی درند، به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند…


چشمان تو گل آفتابگردانند
به هر کجا نگاه می کنی
خـــــــــــــــدا آنجاست…


نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم قوز کرده

با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان در حیاط

از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که،

من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم،

پدرم را با او اشتباه گرفته ام…!


خودنویس ها نوشت افزار پیامبرانند و کاغذهای کاهی به قطعه زمینی شبیه اند که از دستی پاک به ارث مانده اند…


دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم…


چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…


از آجیل سفره ی عید

چند پسته ی لال مانده است

آنها که لب گشودند: خورده شدند

آنها که لال مانده اند؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:

پسته لال، سکوت دندان شکن است…!


بعضی ها خیلی فقیرند

تنها داراییشان پول است!


من و تو! تو و من! ما زاده شدیم و کلمه زاده شد. و این چنین آغاز شد تراژدی تخریب انسان خدا

از شیطان که کلمه بودو از کلمه که شیطان بود! کلمه یی از پس کلمه یی زاده می شد

و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد و خدا را با کلمه تعریف کرد

و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ما بود و خدا نیاز نبود

و خدا کلمه نبود! خدا، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید!


نیازی نیست اطرافمان پر از آدم باشد

همون چند نفری که اطرافمون هستند

آدم باشند کافیه…


بر می گردم با چشمانم
كه تنها یادگار كودكی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟


بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی؟

چرا؟


سراسیمه و مشتاق

سی سال بیهوده

در انتظار تو ماندم و نیامدی

نشان به آن نشان

که دو هزار سال

از میلاد مسیح می گذشت

و عصر

عصر ولیوم بود

و فلسفه…


در آغاز سکوت بود و سکوت خدا بود و خدا کلمه نبود، که کلمه نیاز بود…


پنجره را باز کن

و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر

خوشبختانه

باران ارث پدر هیچکس نیست…


نه!
از عشق سخن گفتن برای آدمی
هنوز خیلی زود است، خیلی زود است…


به من بگویید

فرزانگانِ رنگ بوم و قلم

چگونه خورشیدی را

تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را

خاکستر نمی کند؟


همه چی از یاد آدم میره الا یادش که همیشه یادشه…


صدای پای تو که می روی

صدای پای مرگ که می آید…

دیگر چیزی را نمی شنوم…!


چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!


در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره ی این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بی کرانه ی کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام،

کجا ندیده ای مرا؟


آن لحظه که دستهای جوانم در روشنایی روز

گلباران سلام و تبریکات دوستان نیمه رفیقم میگشت

دلم

سایه‌ای بود ایستاده در سرما

که شال کهنه‌اش را گره میزد…


مادرم می گفت: “در راه شعری نخوان که در آن گوشت و پوست و خون و استخوان باشد، زیرا سگهای لاغر زادگاهت سالهاست که آواره خیالند”…


نیــــستیـــــــم…

به دنیا می آییم،

عکس ِ یک نفره می گیریم…

بزرگ می شویم، عکس ِ دو نفره می گیریم…

پیر می شویم، عکس ِ یک نفره می گیریم…

و بعد دوباره باز نیـــستیـــم…


همانجا نشسته‌ ام که می‌ دانی
و تو آن‌ جایی نیستی که می ‌دانم…


ما

در هیأت پروانه ی هستی

با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم!


برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد…


من نه نان و نه غم و نه حتی سینما را هیچگاه جدی نگرفته ام، من برای اتلاف وقت بازی می کنم…


بعد از مرگم متوجه خواهید شد که چرا در چنین نقشهای کودکانه ای ظاهر می شوم…


بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو!


خدا بزرگتر از توصیف انبیاست
بام ذهن آدمی، حیاط خانه خداست…


به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل دارای کهنه ی دل را

از خاطر چشم ها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبار آلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد…


به آتش نگاهش اعتماد نکن

لمس نکن، به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

به سرزمینی بی رنگ بی بو و ساکت

آری بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو

اگر خواستار جاودانگی عشقی…


دنیا را بغل گرفتیم گفتند

امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم

آبستن دردهایش شده‌ایم…


جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید…


ما چیستیم؟

جز مولکولهای فعال ذهن زمین

که خاطرات کهکشان ها را

مغشوش می کند…


زنبور زهر آگین خیانت متورم میکند هیکل ها را

و ما با خون فاسد به سفرهای بزرگ میرویم

پیراهن بزرگ میپوشیم

خانه های بزرگ می سازیم

حرفهای بزرگ می زنیم

وخرد مندانه طنین گریه های بزرگ خود را

به هق هق آرام تخفیف میدهیم در مناسبت های بزرگ…


چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…


به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را جدی نگرفتم
حتی عشق را…


من تعجب می کنم

چطور روز روشن

دو هیدروژن

با یک اکسیژن، ترکیب می شوند

و آب از آب تکان نمی خورد…


چه گونه چشم بر هم بنهند اسبهای خسته یی که

اسطبلشان را بر روی گسل ساخته اند؟

چگونه بخوابم؟

چه گونه می شود خوابید؟


 

چیزهای بزرگ تمام می شوند

این کوچکها هستند که میمانند…


من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم…
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!


می‌دونی
همه‌ ی اتفاق‌های بزرگ از اونجایی شروع میشن که ذهن ما تموم میشه…


من حسینم، پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم….

تا هستم جهان ارثیه ی بابامه

سلاماش و همه ی عاشقاش

و همه ی درداش، تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما…


وقتی ما آمدیم اتفاق، اتفاق افتاده بود

حال هرکس، به سلیقه خود چیزی می گوید

و در تاریکی گم میشود…


می دانی … !؟

به رویت نیاوردم…! از همان زمانی که جای ” تو” به “من” گفتی: “شما”
فهمیدم پای “او” در میان است…


به صد مرگِ سخت
به صد مرگ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ سخت تر می ارزد
خاطره ای شاید، رویایی، اتفاقی…


چیزی دارد تمام می شود

چیزی دارد آغاز می شود

ترکِ عادت های کهنه

و خو گرفتن به عادت های نو

این احساس چنان آشناست

که گویی هزار بار زندگی اش کرده ام

می دانم و نمی دانم…


لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند…!


ای طبیب زخمهای بی علاج
ای قرار بی قراری ها بیا
کس نمی فهمد زبانِ زخم را
ای دوای زخم کاری ها بیا
کفش های آتشینت در بغل
باز می دانم که در خوابم هنوز
تاول دستم نشان دست توست
بی قرار و گیج و بی تابم هنوز
من درختِ شعر نابت میشوم
سایه سارِ واژه وارسته ات
فال می گیرم خیالِ خویش را
در نگاهِ بیقرار و خسته ات
قایق دریای ذهنت می شوم
تا کران بی کران هر نورد
گو به خشم آید همه امواج ها
جان سپر می سازم از بهر نبرد…


راست گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام!!

حال من خوب است… خوبِ خوبِ!!


می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم

اما بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند…


بارها از خویش می‌ پرسم که مقصودت چه بود
درکِ مرگ از مرگ کاری ساده نیست
رنجِ ما و آن امانت و قتل و هابیل و بهشت
چهره‌ ای کن اِی معما چاره ‌ای در چاره نیست
روزها رفتند و رفتیم و گذشت
آه آری زندگی افسانه بود
خاطری از خاطراتی مانده جا
تارِ مویی در کنار شانه بود
یادگارم چند حرفی روی سنگ
باد و باران و زمان و هاله‌ ای
سبزه می‌ روید به روی خاکِ من
می‌ چرد بابونه را بزغاله ‌ای…


اجازه … اشک سه حرف ندارد!! اشک خیلی حرفدارد…


کودکی ام را دوست داشتم

روز هایی که به جای دلم

سر زانوی هایم زخمی بود…


و مرگ مردن نیست
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست
من مرده گان بیشماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف می زدند
سیگار می کشیدند
و خیس از باران
انتظار و تنهایی را درک می کردند
شعر می خواندند
می گریستند
قرض می دادند
می خندیدند
و گریه می کردند…


دم به کله می کوبد

و شقیقه ‌اش دو شقه می‌شود

بی آنکه بداند

حلقه آتش را خواب دیده است

عقرب عاشق…!


اشکهای من از غصه نیست، فقط

چشمهای من خجالتیست

چشمانم به وقت دیدنت عرق می کند

اما

تو این را باور نکن

غصه از اشکهای من می بارد…


آن لحظه که دستهای جوانم در روشنایی روز

گلباران سلام و تبریکات دوستان نیمه رفیقم میگشت

دلم

سایه‌ای بود ایستاده در سرما

که شال کهنه‌ اش را گره میزد…


خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دور دست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند؟


گردآوری شده از: بیستایی، سایت رسمی حسین پناهی، ویکی گفتاورد، اولی ها، فان دون

: امتیاز کاربران

ارسال یک پاسخ

لطفا برای ارسال نظر خود از فرم زیر اقدام کنید.

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.